.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۷۴→
منم دوباره مشغول دید زدن دانشگاه خالی وسوت وکور شدم.عجب آدمایی پیدامیشنا!!!مزاحمای علاف...
طرف دوباره زنگ زد.دکمه سبزو فشاردادم و عصبی گفتم:زبون آدمیزاد حالیته؟!میگم مزاحم نشو می فهمی؟!
صدای خنده طرف اومد.باعصبانیت گفتم:روآب بخندی!
طرف باخنده گفت:اوه اوه.چراآمپرمی سوزونی دیا؟!منم آروین!!!
ای بابا! اینم من واسکل کرده ها!باعصبانیت توپیدم بهش:
- حناق چار ساعته بگیری آروین.مرض داری؟!
آروین باخنده گفت:آره.مرض لاعلاج دارم.
- کاملا مشخصه.حالاچیه؟! چه مرگت شده؟!چرابه من زنگ زدی؟!
- چه مودب!
- بمیرآروین!چیکارداری؟!
- هیچی.زنگ زدم حال دخترخاله ام وبپرسم.
- هه هه.خندیدم.توازکی تاحالا نگران حال من شدی؟!
- من همیشه نگران حال توام.
خندیدم وگفتم:اون که بعله!خب چه خبرا؟
- هیچی بابا!سلامتی.
- آرتان خوبه؟!خاله؟!عمو؟
- آره همه خوبن.بروبچزشماچطورن؟!
- اونام خوبن.
- تو الان کجایی؟!
- دانشگاه.
- اوهو!پس درحال کسب علم ودانشی؟!
- نه بابا!علم ودانش کیلو چنده؟!استاد ازکلاس پرتم کرده بیرون.توحیاط دانشگاه نشستم.
آروین باخنده گفت:چراپرتت کرده بیرون؟!
- قضیه اش مفصله...
آروین سکوت کردوبعدازچندلحظه گفت:دیانا...
- چیه؟!
- یه چیزی بخوام برام انجام میدی؟!
- تااون یه چیزی چی باشه!
- تو اول قول بده انجام بدی.
- من تاندونم چی ازم می خوای قولی بهت نمیدم.
آروین نفس عمیقی کشیدوگفت:میشه بری یکی و برام خواستگاری کنی؟!
ازخنده ترکیدم!این چی میگه؟!خواستگاری؟!!!!آروین داماد بشه؟
ارسلان باتعجب به من نگاه می کرد.دلم و گرفته بودم و غش غش می خندیدم.
آروین باناراحتی گفت:کوفت بگیری تو!کجای حرفم خنده دار بود؟!
بریده بریده گفتم:همه جاش!!!!فرضش وبکن...من...برم...خواستگاری...ا ونم برای کی؟!تو؟!!
ودوباره ازخنده ترکیدم.آروین بادلخوری گفت:مگه من چمه؟!
باخنده گفتم:هیچیت نیست.فقط یه خرده خل وضعی.کسی که بخواد زن توبشه،بایدمخش و خرگاز زده باشه!
آروین باناراحتی گفت:بروبمیر توام.منه خرو بگوکه فکر کردم،توبه فکرمی!
وقطع کرد.
آروین که قطع کرد،ازخنده پهن زمین شدم...
انقدخندیده بودم که ازچشمام اشک میومد.دلم دردگرفته بود!فرضش و بکن!!!آروین داماد بشه.خدایی خیلی خنده داره!این دیوونه نمی تونه دماغ خودش و بکشه بالا،چه برسه به اینکه بخواد بشه مرد یه خونواده...
لابلای خنده هام گفتم:وای خدامردم ازخنده!
ارسلان زل زده بودبه من.باتعجب گفت:میشه بپرسم اون یارو چی گفت که تواینجوری داری زمین وگازمی زنی؟!
تصمیم گرفتم که حرفش و تلافی کنم.لابلای خنده هام،شکلکی براش درآوردم وگفتم:به تومربوط نیست!
و ازفکر دامادشدن آروین دوباره ازخنده منفجرشدم.
ارسلان گنگ ومتعجب به من زل زده بود.
طرف دوباره زنگ زد.دکمه سبزو فشاردادم و عصبی گفتم:زبون آدمیزاد حالیته؟!میگم مزاحم نشو می فهمی؟!
صدای خنده طرف اومد.باعصبانیت گفتم:روآب بخندی!
طرف باخنده گفت:اوه اوه.چراآمپرمی سوزونی دیا؟!منم آروین!!!
ای بابا! اینم من واسکل کرده ها!باعصبانیت توپیدم بهش:
- حناق چار ساعته بگیری آروین.مرض داری؟!
آروین باخنده گفت:آره.مرض لاعلاج دارم.
- کاملا مشخصه.حالاچیه؟! چه مرگت شده؟!چرابه من زنگ زدی؟!
- چه مودب!
- بمیرآروین!چیکارداری؟!
- هیچی.زنگ زدم حال دخترخاله ام وبپرسم.
- هه هه.خندیدم.توازکی تاحالا نگران حال من شدی؟!
- من همیشه نگران حال توام.
خندیدم وگفتم:اون که بعله!خب چه خبرا؟
- هیچی بابا!سلامتی.
- آرتان خوبه؟!خاله؟!عمو؟
- آره همه خوبن.بروبچزشماچطورن؟!
- اونام خوبن.
- تو الان کجایی؟!
- دانشگاه.
- اوهو!پس درحال کسب علم ودانشی؟!
- نه بابا!علم ودانش کیلو چنده؟!استاد ازکلاس پرتم کرده بیرون.توحیاط دانشگاه نشستم.
آروین باخنده گفت:چراپرتت کرده بیرون؟!
- قضیه اش مفصله...
آروین سکوت کردوبعدازچندلحظه گفت:دیانا...
- چیه؟!
- یه چیزی بخوام برام انجام میدی؟!
- تااون یه چیزی چی باشه!
- تو اول قول بده انجام بدی.
- من تاندونم چی ازم می خوای قولی بهت نمیدم.
آروین نفس عمیقی کشیدوگفت:میشه بری یکی و برام خواستگاری کنی؟!
ازخنده ترکیدم!این چی میگه؟!خواستگاری؟!!!!آروین داماد بشه؟
ارسلان باتعجب به من نگاه می کرد.دلم و گرفته بودم و غش غش می خندیدم.
آروین باناراحتی گفت:کوفت بگیری تو!کجای حرفم خنده دار بود؟!
بریده بریده گفتم:همه جاش!!!!فرضش وبکن...من...برم...خواستگاری...ا ونم برای کی؟!تو؟!!
ودوباره ازخنده ترکیدم.آروین بادلخوری گفت:مگه من چمه؟!
باخنده گفتم:هیچیت نیست.فقط یه خرده خل وضعی.کسی که بخواد زن توبشه،بایدمخش و خرگاز زده باشه!
آروین باناراحتی گفت:بروبمیر توام.منه خرو بگوکه فکر کردم،توبه فکرمی!
وقطع کرد.
آروین که قطع کرد،ازخنده پهن زمین شدم...
انقدخندیده بودم که ازچشمام اشک میومد.دلم دردگرفته بود!فرضش و بکن!!!آروین داماد بشه.خدایی خیلی خنده داره!این دیوونه نمی تونه دماغ خودش و بکشه بالا،چه برسه به اینکه بخواد بشه مرد یه خونواده...
لابلای خنده هام گفتم:وای خدامردم ازخنده!
ارسلان زل زده بودبه من.باتعجب گفت:میشه بپرسم اون یارو چی گفت که تواینجوری داری زمین وگازمی زنی؟!
تصمیم گرفتم که حرفش و تلافی کنم.لابلای خنده هام،شکلکی براش درآوردم وگفتم:به تومربوط نیست!
و ازفکر دامادشدن آروین دوباره ازخنده منفجرشدم.
ارسلان گنگ ومتعجب به من زل زده بود.
۱۱.۷k
۱۸ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.